دنیای ما همه چیزش فرق دارد، دنیای دخترانه را می گویم..خاص خودمان است. درست از همان بچگی مان که با گیلاس برای خود گوشواره درست میکردیم و بامداد گلی لی هایمان را بیشتر رنگ و جلا میدادیم.، کفش های بزرگ مادر را به پا میکردیم و چادر نماز گل گلی اش را بر سرمی انداختیم، جلوی آینه رفته با سختی کمی هم به خودمان پیچ و تاب میدادیم، خودرا آماده میساختیم تا وقتی مادر میشویم با صبر و حوصله در حالیکه چادر برسر داریم و کیف روی دوشمان است به فرزندمان در پوشیدن کفش هایش کمک کنیم.
تمرین مادری میکردیم و عروسک مان را روی پاهایمان می گذاشتیم، برایش لالایی میخواندیم با بتوانیم وقتی بزرگ شدیم و همه خواب بودن لالایی را باصدای آرام برای فرزندمان زمزمه کنیم تا به خواب رود.
از همان هنگام که پدر باید به سرکار میرفت از سر و کولش بالا می رفتیم و دل تنگ میشدیم که چرا مارا با خود نمیبرد و وقتی پدر خسته به خانه می آمد از خوشحالی اورا بغل گرفته ،برایش دلبری کرده و با بوسه ای بر بر گونه اش خستگی اش را از تن به در میکردیم، درس بدرقه و استقبال را می آموختیم.
آرام بودن و آرامش دادن را یاد می گرفتیم زمانیکه عروسک هایمان باهم دعوا میکردند و ما آن هارا آرام میساختیم و هرکدام را جداگانه به بغل گرفته و بازبان بچگی می گفتیم تا دعوا نکنند...
محکم و قوی بودن را می آموختیم وقتی پای عروسک مان از جایش در می آمد و همانطور که آرام گریه میکردیم و باپشت دست اشک هایمان را از گونه پاک میکردیم به خودمان دلداری میدادیم ظهر که بابا بیاید درستش میکند تا چند سال بعد که اگر خدای ناکرده پای کودکمان اسیب دید و اشک در چشمانمان حلقه زده بود و بغض گلویمان را گرفته بود به او بگوییم این زخمها اورا قوی میکند و خیالش را با لحنی مطمئن اما همراه دلی آشوب آسوده میکنیم که با پدر به دکتر رفته و پایش خوب میشود
یا وقتی غذا میخوردیم ،قاشقمان را پر میکردیم و در دهان عروسک هایمان می گذاشتیم آنهم مساوی و به نوبت اگر لقمه آخر غذا میبود بین خود و عروسک مان عروسک مان را انتخاب میکردیم،باید دختر باشی تا بتوانی این را درک کنی...!
یا حتی هنگامی که همراه مادر به میهمانی می رفتیم و به ما شکلات تعارف میکردند ،دست هایمان را از شکلات پر میکردیم ، نه برای خودکه خیلی عاشق شکلات هم بودیم ،ولی میخواستیم تا سهم پدر را برداریم چون بدون او شکلات خوردن مزه ای نمیدهد، اصلا انگار از گلویمان پایین نمی رفت و اینگونه بدون آنکه بدانیم فداکاری و گذشت میکردیم...و زمانی این جریان جالبتر میشود که ما همسر میشویم ،مادر میشویم، و اینبار نیز با کمال میل و رغبت از خود می گذریم و عزیزان مان را برخودمان ترجیح میدهیم، گویی از بدو تولدمان برای از خود گذشتن خلق شدیم.
بزرگتر که میشویم، بازیگوش تر میشویم ودر عین حال عاقلانه تر رفتار میکنیم،دیگر کفش های مادر را قدمان بلند تر شود تا بتوانیم خودرا در آینه اتاق ببینیم و کمی پیچ و تابی هم به خود دهیم،قدمان که بلندتر شود جلوی آینه میرویم و و برای خود چشمکی میزنیم و میرقصیم و اینگونه شاد میشویم.
بچه که بودیم ناراحت که میشدیم گریه میکردیم و آرام میشدیم بزرگ هم شویم بازهم با گریه کردن آرام میشویم، راستش آرام شدنمان خیلی دردسر ندارد ، خیلی راحت و بی درسر آنهم فقط با یکی دو قطره اشک از سویدای دل و دوباره همان دختر سرحال میشویم ،انگار از اول هیچ اتفاقی نیفتاده...
راستش خیلی با بچگی هایمان تفاوت نمی کنیم، تمام چیزهایی را در کودکی مان یاد گرفتیم ،تمرین کردیم وقتی بزرگ هم شویم ادامه میدهیم، ما همیشه دختر هستیم،گاه در نقش خواهر، همسر و یا مادر...
فقط دختر ها هستند که هم می آموزند، هم یاد میگیرند، هم یاد میدهند، هم آرام میشوند و آرام میکنند، این هارا فقط دختر ها دارند میدانند و بس...
زهرا محمدی ۱۵ ساله از قم