دختران خستگی ناپذیر سرزمینم
مناسبت روز
بعضیها، تنها راه شناختشان از آدمها مُهر و قالبهای ذهنیشان است؛ درواقع هیچ تلاشی برای شناختن دیگران نمیکنند و کارشان با تصورات قالبیشان از جنسیت، قومیت، ملیت، شرایط خانوادگی آدمها و چیزهایی مثل این، راه میافتد. ندیده و نشناخته به همه تکفرزندها، برچسب لوس و ننر میزنند؛ بهنظرشان همه پولدارها مالمردمخورهای نازپرورده هستند؛ و همه مردم یک شهر را خسیس یا عنق و بدخلق یا مهماننواز و خونگرم میدانند. «دخترها» هم در ذهن این افراد، مساوی هستند با کلیشههای خودساختهشان؛ وابسته و زودرنج و محتاج توجه و بیدستوپا. خصلت کلیشهها این است که توی ذهن نمیمانند؛ بر زبان جاری میشوند، زخم میزنند، ناامید میکنند و برای تأیید خودشان از مانع ساختن و محدودکردن ابایی ندارند. پرونده امروز، به مناسبت سالروز تولد حضرت فاطمهمعصومه(س) و روز دختر گفتوگو با دخترانی است که باورهای کلیشهایِ منفی درباره خودشان را از بین بردهاند؛ کارشان البته اصلا راحت نبوده. رویا، سایه، سهیلا، فاطمه و خیلی دیگر از دخترها برای مبارزه با این باورها، جنگها کردهاند. برای همین تصمیم گرفتیم ضمن تبریک این روز فرخنده به دخترخانمها، این پرونده را به همه کسانی که دخترها را خوب نمیشناسند، تقدیم کنیم
گفتوگو با یک دختر مخترع
تلاش و سماجتی که نتیجه داد
از آن زمانی که دخترها اجازه درس خواندن نداشتند و کارهای مهم دنیا روی انگشت مردها میچرخید، از وقتی واژههای دانشمند و مخترع فقط و فقط زیبنده اسمهای مردانه بود سالها گذشته. حالا دخترها -خیلیهایشان- بدون دغدغه جنسیت، دانشمند و مخترع میشوند و هیچ کار مهمی را لنگ نمیگذارند؛ اگر هم هنوز کسی پیدا شود که دیدن موفقیتشان را خوش نداشتهباشد، بلدند چطور بیبحث و جدل و با نمایش توانمندیهایشان، غائله را ختم به خیر کنند. درست مثل «سهیلا روشنی». سهیلا، مخترع دهه شصتی اهل تهران، وقتی داشت روی اختراع هیجانانگیزش کار میکرد کلی حرف مأیوسکننده شنید؛ قبلتر توی دانشگاه هم بعضی استادها بهش میگفتند دختر را چه به این کارها؟ سهیلا اما قویتر از آن است که جا بزند. سهیلا کارشناسی بازرگانی خوانده، دانشجوی ترم آخر مدیریت صنعتی دانشگاه آزاد تهران است و یک سوئیچ هوشمند طراحی کرده.
قصه سهیلا از زبان خودش: من توی یک شرکت بازرگانی کار میکنم، کارم واردات قطعات یدکی خودروی سنگین است. من و خیلیهای دیگر، زمان زیادی را در رفتوآمد و ماندن توی ترافیک از دست میدهیم. این دغدغه زمان از دسترفته و شناختم از خودرو باعث شد به فکر اختراع سوئیچ هوشمند بیفتم؛ سوئیچی که همیشه همراه آدم باشد و بتواند مجموعهای از اطلاعات ضروری را در زمانهای مرده دراختیار فرد قرار بدهد؛ اطلاعات مربوط به سلامت جسمانی، سلامت خودرو، حسابهای بانکی، ترافیک روزانه، وضعیت راهها و چراغ قرمز. در بسیاری از کشورها استفاده از سیستم wave (طول موج) که با گوگلمپ کار میکند برای آگاهی از وضعیت راهها، شیوه رایجی است. سیستمی که من اختراع کردم با سیستم آراِفآیدی کار میکند و غیر از پشتیبانی این امکان، دست یابی به دیگر اطلاعات ضروری را فراهم میکند. این سوئیچ هوشمند به ماهواره وصل میشود و اطلاعات را روی گوشی یا شیشه جلوی خودرو که با لمس انگشت کار میکند، نمایش میدهد. بهدلیل رعایت ایمنی، تمرکزمان بیشتر روی شیشه خودرو است تا کاربر، نه هنگام رانندگی بلکه فقط وقتی پشت چراغ قرمز توقف کرده به اطلاعات دسترسی داشتهباشد. دست یابی به اطلاعات مربوط به سلامت شخصی هم با حسگرهای موجود در سوئیچ و روی صندلی خودرو، ممکن میشود. این اختراع برایم تشویقها و پاداشهایی هم داشته؛ دو مدال طلا از مالزی و کره جنوبی،یک مدال نقره از مسابقات سیلیکونولی آمریکا، جایزه ویژه مسابقات (I TEX ۲۰۱۸) مالزی و جایزه ویژه مسابقات اختراعات زنان در کره جنوبی. خلاصه که اوضاع سوئیچ هوشمند خوب است و به مرحله ثبت جهانی رسیده اما از همان اول همهچیز اینقدر خوب و خوش نبود. وقتی داشتم روی این اختراع کار میکردم، غیر از استادم کسی خبر نداشت، حتی خانوادهام. از همه پنهانش کردم چون طبق تجربه میدانستم همه میگویند شدنی نیست و دختر را چه به خودرو! همانطور که در محل کارم، روزهای اول با مشکل مواجه بودم. کسی حضور من را در شرکت واردات قطعات خودرو نمیپذیرفت. مشتریها وقتی برای سفارش زنگ میزدند و صدای من را میشنیدند فکر میکردند خطروخط شده، بعضیها تلفن را قطع میکردند، بعضیها کنایه میزدند که فقط ماندهبود پای خانمها به صنعت خودرو باز شود. توی دانشگاه هم از این حرفها کم نشنیدم. حتی وقتی برای اختراعم جایزه گرفتم بعضی استادها گفتند بهتر نبود وقتت را صرف کارهای بهتری میکردی! ولی مگر قرار است با این چیزها ناامید شوم؟ من در یک خانواده سنتی بزرگ شدهام با اینوجود از ۱۷سالگی در شرکت پدرم کار کردهام؛ اصلا راحت نبود، کلی جنگیدم تا راضی شدند بروم سراغ شغل محبوبم.
در خانواده به تو بهعنوان یک دختر چه چیزی یاد دادهاند؟ مادربزرگ مرحومم به من و خواهرهایم میگفت یک دختر باید همهفن حریف باشد. یادم میآید بچه که بودیم، یکبار میخواستیم اتاقمان را رنگ کنیم. منتظر نقاش بودیم. مادربزرگم آن روز خانه ما بود، گفت رنگ کردن یک اتاق اینقدر کار سختی است که معطل ماندید کسی برایتان انجام بدهد؟ مادربزرگ بود که به ما یاد داد به کسی وابسته نباشیم، حرفها و نصیحتهایش هنوز توی گوشم است. من هم اگر روزی، دختری داشتهباشم به او یاد میدهم جسارت، پشتکار و لطافت را همزمان داشتهباشد؛ میخواهم بفهمد این ویژگیها هیچ منافاتی با هم ندارند.
روز دختر دوست داری چه هدیهای بگیری؟ سفر به ژاپن. همیشه دلم میخواسته فصل بهار را ژاپن باشم و شکوفههای گیلاس منحصربهفردش را از نزدیک ببینم.
گفتوگو با حافظ و مدرس قرآن
خوشحال و راضی، در مسیر نور
۱۸ سالگی، در روال معمول زندگی سنِ سرِ کلاس نشستن و یادگرفتن است؛ «فاطمه علیآبادی» دختر دهه هفتادی اهل مشهد در این سنوسال اما نه پشت میزوصندلی که در جایگاه استادی قرار دارد. فاطمه، کمسنترین استاد قرآن در استان خراسان رضوی است و باوقار یک معلم جاافتاده، شاگردهای کوچک و بزرگش را به نور قرآن مزین میکند.
قصه فاطمه از زبان خودش: خواهر بزرگم، کل قرآن را حفظ کردهبود. آنقدر برایم از خوبیهای حفظ قرآن گفت که منِ ۱۳ ساله تصمیم گرفتم یکسالی از مدرسه مرخصی بگیرم و حافظ شوم. همه وقتم، وقف قرآن شدهبود؛ صبح تا ظهر سر کلاس میرفتم و بعدازظهر تا شبم به تمرین و مرور قرآن میگذشت. یکسال، هر روز و بهصورت فشرده تمرین کردن، از بیرون سخت بهنظر میرسد اما من فقط شیرینی و لذت تجربه کردم. بعد از حفظ، در آزمون سازمان تبلیغات اسلامی شرکت کردم و مدرک لیسانس علوم قرآنیام را گرفتم. بعد از آن تدریس شروع شد. افتادهبودم در مسیر روشنی که بیرون رفتن از آن، سخت و ناممکن بود. حالا چند سالی میشود که مربی حفظ و روخوانی و تجوید قرآن هستم. شاگردهایم از دختربچههای هفتساله هستند تا خانمهای ۵۰ ساله. با هم حفظ دستهجمعی کار میکنیم. خوبیاش این است که حفظ سنوسال ندارد، هرکسی از پسش برمیآید حالا یکی زودتر و آسانتر، یکی سختتر و دیرتر. اگر سر کلاس حس کنم کار برای بعضیها سخت شده و انگیزهشان افت کرده، از روایات ائمه معصومین (ع) درباره حفظ قرآن برایشان میگویم؛ شنیدن آثار و برکات حفظ، انگیزه و انرژیشان را تجدید میکند. کسانی را هم که خیلی قرآن نمیدانند، یعنی حتی روخوانی و روانخوانی بلد نیستند، با قصه و حکایت آرامآرام با قرآن آشنا میکنم بعد میرویم سراغ حفظ. شاید بعضیها معلمِ کمسنتر از خودشان را جدی نگیرند، در کلاسهای من اما اینطور نیست؛ خانمها سر کلاس من، همانقدر جدی هستند و احترام قائلاند که دربرابر یک استاد بزرگ سال. آنها همان چیزی را درک میکنند که من چندسال پیش موقع شروع حفظ تجربه کردم و تا همیشه همراهم است؛ برکت قرآن در زندگی. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: «قرآن را بخوانید و حفظ کنید چراکه خداوند قلبی را که قرآن در آن جای گرفته، عذاب نمیکند». نجات از عذاب، داشتن حق شفاعت، بهرهمندی از عقل و درامان بودن از بلا فقط تعدادی از آثار همراهی با قرآن است. همچنین میگویند درجات بهشت به تعداد آیات قرآن است و کسی که قرآن را حفظ کند، در بالاترین درجات بهشت جای دارد. من هرکسی را که خیلی دوستداشتهباشم به حفظ قرآن ترغیب میکنم.
در خانواده به تو بهعنوان یک دختر چه چیزی یاد دادهاند؟ بهترین چیز؛ مأنوس بودن با قرآن را به من آموخته اند .من هم اگر روزی دختری داشتهباشم دلم میخواهد دستش را توی دست قرآن بگذارم و بهوسیله قرآن بیمهاش کنم.
روز دختر دوست داری چه هدیهای بگیری؟ سفر به کربلا.
گفتوگو با اولین دختر شعبدهباز ایران
یک موفقیت واقعی؛ نه تردستی، نه چشم بندی
بخشی از خوشیِ بچگیمان را مدیون شعبدهبازها هستیم. آنها که با لباسهای براق و کلاههای عجیب، پیش چشمهای حیرتزده تشنه جادویمان هر غیرممکنی را ممکن میکردند. آن تردستهای تروفرز، طبق قانونی نانوشته همگی مرد بودند تا اینکه سروکله «سایه» پیدا شد. «سایه رحمتی»، دختر دهه شصتی اهل بجنورد که برای شعبدهباز شدنش سختیهای زیادی تحمل کرده، حالا پیش چشمهای کنجکاو بچههای امروز تردستی میکند؛ شاید شعبدهبازی برای بچههای این دوره و زمانه دیگر تبدیل غیرممکن به ممکن نباشد، شاید حتی خیلی از ترفندهایش را در فضای مجازی دیدهباشند اما حضور دختری روی سِن شعبده بازی، باوجود همه اذیت و آزارها، غیرممکنی است که سایه ممکنش کرده و دیدنش برای هر بچه و حتی بزرگ سالی ضروری است.
قصه سایه از زبان خودش: بیشتر کودکیام در خانه مادربزرگم، به کتاب خواندن و تمرین خوشنویسی گذشت. سهرابسپهری و نیمایوشیج میخواندم و شنیدن صدای قرآن آرامم میکرد. دوست داشتم قرآن را با صوت بخوانم اما از پسش برنمیآمدم. یکروز قلم را برداشتم و از روی قرآن مادربزرگم سوره «الرحمن» را کتابت کردم. پدرم که برگه را دید فکر کرد از قرآن کنده شده، باورش نمیشد دستخط من باشد. عاشق این کار شدم و حالا هم درحال کتابت هفتمین قرآن به سبک «عثمان طاها» هستم. بازیگری و اجرا رویای آنروزهایم بود، چندباری تست بازیگری دادم. یکبار قبول شدم، آن هم برای نقش اصلی. روز بعد سراپا شوق رفتم سر تمرین. استاد بهم گفت هیچ استعدادی در هنرپیشگی ندارم و بهتر است وقتم را تلف نکنم. با گریه زدم بیرون، باورم نمیشد. خودش قبولم کردهبود. منتظر ماندم تا کلاسش تمام شود، ماجرا را ازش پرسیدم و فهمیدم پدرم بهش گفته دستبهسرم کند. این شد که تصمیم گرفتم بروم سراغ نمایشی تکنفره که به هیچکس نیازی نداشتهباشم. یکبار در مراسمی، توجهم به شعبدهبازی جلب شد. برنامه که تمام شد رفتم پیش شعبدهباز و گفتم همه حقههایت را فهمیدم. خندید. چندتا از رازهایش را لو دادم تا باور کند. از علاقهام به شعبده گفتم. گفت امکان ندارد، در ایران شعبدهباز مستقل خانم نداریم. خب که چی؟ این که نشد دلیل. تمریناتم را از همان روز شروع کردم. بسته آموزشی و این چیزها که نبود اما خیلی زود پیشرفت کردم. مشکلات اما تازه بعد از این شروع شد؛ به سختی به من مجوز میدادند؛ بعضی از همکاران پیش کسوت هم که تحمل نداشتند یک دختر جوان شهرستانی را درصدر خبر شعبده ببینند، شروع کردند به سنگاندازی. تهدید هم شدم حتی! با اینهمه حالا ۱۲ سال است که بهصورت حرفهای در داخل و خارج کشور برنامه دارم. البته دوسالی میشود که بیکارم؛ میگویند بخشنامه آمده از هنرمندان خانم در استیج استفاده نشود. تا قبل از این بخشنامه اوضاع خوب بود، تنها بانوی شعبدهباز ایران بودم و درآمدم آنقدری میشد که بتوانم دستی هم در کار خیر داشتهباشم. حالا ورق برگشته، اجرای مستقل هم نمیتوانم داشتهباشم چون حامی مالی میخواهد و چه کسی حامی مالی یک خانم میشود؟ با اینهمه ناامید نمیشوم. اگر قرار به جا زدن بود باید آنروزی که به اداره ارشاد رفتم و دربرابر درخواست کار مسخرهام کردند، بیخیال شعبده میشدم؛ بهشان گفتم شعبدهبازم، گفتند شما خانمها همه شعبدهبازید که حقوق شوهرانتان را غیب میکنید. دو سال بعد همان مسئولان دعوتم کردند برای اجرا. اهل فرارکردن از سختی هم نیستم که اگر بودم سال گذشته وقتی مدیربرنامه کنسرتهای بزرگ ترکیه بهم پیشنهاد همکاری و اقامت داد، قبول میکردم؛ یا وقتی یک خبرنگار خارج نشین پیام داد اگر از محدودیتهایم در ایران گلایه کنم میتواند خیلی راحت برایم اقامت بگیرد، از دستش عصبانی نمیشدم. من فقط دلم میخواهد بیدردسر کاری را که دوست دارم، انجام بدهم. همین.
در خانواده به تو بهعنوان یک دختر چه چیزی یاد دادهاند؟ مادرم به من صداقت و صبوری را آموخت. روزی که تصمیم گرفتم از بجنورد بروم، مادرم در آغوشم کشید و گفت بدون وضو به تو غذا ندادهام، درست زندگی کن.
روز دختر دوست داری چه هدیهای بگیری؟ خیلی دوست دارم یکبار پدرم هدیهای بهم بدهد، حتی یک شاخه گل. اگر این اتفاق بیفتد، یکروز تمام از خوشحالی گریه خواهمکرد... غیر از این، چندوقتی است دلم کربلایی شده و یک فیش کربلا حسابی خوشحالم میکند.
گفتوگو با یک دختر نینجا
به لطافت گل، به سختی فولاد!
«مگر دخترها هم نینجا میشوند؟ توی کدام فیلم و سریال و کارتون دیدی ستاره سَمی از جیب یک دختر دربیاید؟ نینجا مرد است، مردی شکستناپذیر که همه را یکتنه حریف است». حالا هی بگو چیزهایی که دیدهای قصه بوده. هی بگو «نینجوتسو» یک رشته ورزشی و یک سبک زندگی است و مرد و زن نمیشناسد. هی بگو دست از این خطکشیها بردار، به خرج بعضیها نمیرود که نمیرود. من که زورم نمیرسد اما یک دختر نینجا شاید بتواند این کلیشهها را بشکند. «رویا دیوَکان» دختر دهه هفتادی اهل بروجرد، یک نینجای واقعی است؛ از آن دخترهای پرشروشور ماجراجو که خستگی نمیشناسد. گرفتن مربیگری ۱۵رشته ورزشی و فعالیت بهعنوان بادیگارد کارهای روتین و دمدستی رویاست، او توانسته در استان لرستان، آموزش رشته رزمی نینجوتسو را برای اولینبار برای خانمها راه بیندازد و حالا تنها مربی این رشته در استان لرستان است.
قصه رویا از زبان خودش: من، نینجا یا درستتر بگویم «کونوئیچی» هستم؛ در رشته «نینجوتسو» به مردها «نینجا» میگویند و به زنها، «کونوئیچی». اما چون کلمه نینجا شناختهشدهتر است من را هم به همین اسم صدا کنید. نینجاها ترس ندارند، خشن نیستند و با کسی هم سر جنگ ندارند. نینجوتسو ورزش رزمی و چیزی بیشتر از آن است؛ راهی است برای پیداکردن نقاط ضعف جسمی و روحی و تقویت نقاط قوت. ما در این ورزش، ۱۸ هنر یاد میگیریم؛ با دقت به محیط نگاه کردن، شناختن تواناییهای روحی و جسمی، تمرینات بدنسازی، کاربرد سلاحهای سنتی و مدرن، شناخت علم شیمی، آشنایی با علم ستارگان، جهتیابی، حرکات آکروباتیک، عکسالعملهای صحیح دربرابر محرکهای ناگهانی و... . این مجموعه شگفتانگیز از توانایی و مهارت، من را تشویق کرد که بروم سراغ نینجوتسو. قبلش کلی رشته ورزشی دیگر را امتحان کردهبودم؛ شنا، اسکیت، آمادگی جسمانی، توی ۱۵تایش مدرک مربیگری گرفتهبودم؛ پرورش اندام، ایروبیک، تیآرایکس اما نینجوتسو دنیای دیگری بود. در شهر من، جایی برای آموزش این رشته به خانمها وجود نداشت. مجبور بودم بروم تهران. وقتی نینجوتسو را یاد گرفتم، دلم خواست آموزش این رشته را در لرستان برای خانمها راه بیندازم. همه میترسیدند. یک خانم، رزمی کار کند؟ نینجا بشود؟ توی صفحه شخصیام عکس و فیلم میگذاشتم تا شاید نگاهشان درباره این ورزش تغییر کند، برایم مینوشتند خانمها را چه به این کارها! کلی طول کشید تا هم خانمها به خودباوری رسیدند و هم دیگران، به ما اعتماد کردند. حالا من ۱۰۰ نفر هنرجو دارم و خیلیها ما را میشناسند؛ سال گذشته عکس و خبر زنان نینجای بروجرد را همه خبرگزاریهای مهم داخلی و خارجی کار کردند. رسیدن به چنین روزی، اصلا راحت نبود. خستگی اما دوروبر ما پیدایش نمیشود؛ من هر روز، از ۶:۳۰ صبح تا ۸ شب تمرین میکنم؛ ۹تا۱۲ شب برنامه ورزشی مینویسم، بعدش تا ۲ مطالعه میکنم. ساعت ۲ میخوابم تا ۶ صبح که دوباره کار و تمریناتم شروع میشود. این انرژی و حال خوب را از نینجوتسو دارم که هنری است به لطافت گل، به سختی فولاد و به تندی رعد. هنرجوی سه، چهارسالهای داشتم که خیلی گوشهگیر و خجالتی بود؛ بعد از سه چهارماه تمرین، وارد سالن که میشد با همه دست میداد. هنرجوی مسنی دارم که دخترش همسنوسال من است و با علاقه میآید سر تمرین. در این رشته محدودیت سنی وجود ندارد، هرکسی میتواند بهره خودش را از آن ببرد.
در خانواده به تو بهعنوان یک دختر چه چیزی یاد دادهاند؟ پدرم همیشه به من ایمان داشته و میگوید هرجا میروی سالم برگرد. من هم اگر دختری داشتهباشم دلم میخواهد قوی باشد نه لوس و نازنازی که از پس کارهای خودش هم برنیاید.
روز دختر دوست داری چه هدیهای بگیری؟ من همیشه دنبال بهدست آوردن بودهام و خیلی به گرفتن، عادت ندارم. الان برای من چیزی قشنگتر از موفقیت هنرجویانم وجود ندارد. برای بادیگارد و تشریفات از تهران بهم زنگ میزنند، با درآمدی چندینبرابر درآمد فعلیام. بهدلیل هنرجویانم نمیروم چون دلم میخواهد رشدکردن و قوی شدن نهالهایی را که کاشتهام، ببینم.