یک ساختمان قدیمی سه طبقه بین مکانیکی های شهر خرم آباد وجود دارد که هم شلتر (اقامتگاه شبانه) و هم DIC ( مرکز گذری کاهش آسیب) برای زنان است.
اولش، اعتماد به نفس نداشتم فکر کردم، نمی توانم این ساختمان را پیدا کنم، چون معمولا این ساختمان ها مخصوصا وقتی که زنان کارتن خواب در آن بیتوته می کنند یا با عناوینی مثل مرکز کاهش آسیب شناخته می شوند و یا اینکه اصلا تابلو ندارند. اما خوشبختانه همه آن را می شناختند و پیدا کردنش راحت بود. راننده استانداری با من بود و کمک کرد تا آنجا را پیدا کنم. اولش از یکی از مکانیکی ها پرسیدم؛ « آقا ! DIC»، این اطراف هست؟
-چی؟ دی چی!؟
-DIC بهش مرکز کاهش آسیب هم می گویند.
-نه! نمی دونم.
-خوابگاه خانم ها چی؟
-آهان. خب خانم بگو، خوابگاه خانم ها. ۲۰۰ قدم جلوتر.
۲۰۰ قدم جلوتر رفتیم و دوباره پرسیدم.
-آقا! مرکز کاهش آسیب یا خوابگاه خانم ها رو می دونین این اطراف کجاست؟
-همون جایی که خانم ها شب ها می خوابند؟
-بله.
-اون مکانیکی با تابلو قرمز رو می بینید؟ کنار همونجاست.
ابتدا فکر کردم که مرکز کاهش آسیب یا DIC تابلو ندارد اما بعد که تابلوی نسبتا بزرگ مرکز را دیدم تعجب کردم. روی تابلو، درشت نوشته بود «مرکز گذری کاهش آسیب (DIC)» و بعد هم تقریبا ریز، نوشته شده بود «اقامتگاه شبانه بانوان». نمی دانم چرا، ملت، نوشته های درشت تابلو را نخوانده و به ذهن نسپرده بودند اما اقامتگاه شبانه بانوان آن هم با خط کمی ریز تر را به خاطر سپرده بودند. البته یک خوبی هم داشت و آن این بود که خدا را شکر اقامتگاه شبانه بانوان در محله ای مسکونی نبود که اگر بود احتمالا اعتراض مردم را در پی داشت و نمی گذاشت آنها سر راحت به بالین بگذارند.
خودرو استانداری، جلو یک ساختمان قدیمی، ترمز کرد و قرار شد راننده منتظر بماند. محض احتیاط شماره موبایل را به او دادم تا اگر اتفاقی افتاد یک نفر نجاتم دهد. جلو روی ما،درِ یک ساختمان قدیمی باز بود با پله هایی با لبه صاف که اگر از آنها می خواستی پایین بیایی باید خیلی احتیاط می کردی چون هر آن احتمال داشت به علت صاف بودن لبه پله ها از بالا سُر بخوری و در پایین پله ها پخش زمین شوی. طبقه اول که خبری نبود اما طبقه دوم، دو تا در داشت. یکی از آنها دری آبرومند و چوبی به رنگ قهوه ای بود و در بعدی دری چوبی قدیمی با رنگ استخوانی.
روی در قهوه ای ضربه زدم، کسی جواب نداد. در و دیوار کثیف و به طرز عجیبی سکوت، فضا را احاطه کرده بود. گوشم را تیز کردم شاید از آن طرف در صدایی بشنوم که نشنیدم. ترس، وجود را در برگرفت. هیچ صدایی شنیده نمی شد. احساس کردم صدای تپش قلبم را می شنوم. دستم کمی می لرزید روی در استخوانی رنگ قدیمی و زهوار دررفته ضربه ای زدم باز هم کسی جواب نداد. کاش به آقای راننده می گفتم که من را همراهی کند. اشتباه کردم که تنها به این مکان آمدم. یک حس مسخره کنجکاوی همراه با ترس دوباره به سراغم آمده بود؛ یعنی هم می ترسیدم و هم کنجکاو بودم. انگار کسی من را وادار کرده بود که در استخوانی رنگ را باز کنم. یک بسم اله گفتم و در را با ترس باز کردم. آماده بودم فرار کنم. پیش خودم فکر کردم که کسی یا کسانی پشت آن در، ایستاده اند و به محض باز شدن آن، من را به داخل می کشند. تصمیم گرفتم به محض اینکه در را باز کردم، جَلدی پله ها را پایین بروم و فرار کنم. در، با صدای قژ روی پاشنه اش چرخید و عین فیلم های ترسناک باز شد. یک دفعه در این سکوت، پشت آن، موجودی را دیدم. کم مانده بود جیغ بزنم و فرار کنم. دلم هوری ریخت پایین. زبانم بند آمده بود و آماده فرار که خانمی با لباسی راحتی در حالی که گردنبندی بدلی و بلند به گردنش آویزان بود از پشت در، آشکار شد. راستش هر دو از همدیگر ترسیدیم. من در آن سکوت، انتظار کسی را پشت در نداشتم؛ او هم انتظار کسی مثل من با لباس رسمی را نداشت. چشمم که به صورتش شکست، کمی آرام گرفتم و بعد، هر دو به هم خندیدیم.
چشم گرداندم ببینم فضا چگونه است. روبروی دیدگانم اتاقی با و میز و دفتر و دستکی به چشم می خورد. دیگر، کمی شجاع شده بودم و مطمئن بودم که این جا یک مسئول دارد.
-بفرمایید تو.
آن زنی که پشت در بود این را گفت. اولش فکر کردم مسئول شلتر است اما بعد فهمیدم که یکی از ساکنان شلتر هست در واقع در اصطلاح خودمان یک زن کارتن خواب است. قیافه اش به یک زن کارتن خواب نمی خورد. تپل، مهربان و با لباس هایی تمیز و یک گردنبند بلند البته بدلی که برق می زد. غیرممکن بود در شرایطی دیگر حدس بزنم این زن، کارتن خواب است. یک مامان بود؛ مادر سه دختر!
به اتفاق همین خانم با گردنبند بلند بدلی از راهرویی باریک گذشتم و به هالی رسیدم که روی فرشی ماشینی، زنی دیگر نشسته بود و داشت در کیفش چیزی جستجو می کرد. سری بلند کرد و بیحال و شاید هم بیخیال با چشمانی خمار، جواب سلام من را داد و دوباره سرش را گرم جستجو در کیف کرد.
بعد، خانمی با مانتو و مقنعه از اتاقی روبروی هال به استقبالم آمد. آهسته بدون اینکه کسی از ساکنان شلتر بفهمد خودم را معرفی کردم.
شکوه همایونی، معاون مرکز بود. من را کنار میز خود روی صندلی هدایت کرد و خیلی راحت و برخلاف تصور من که فکر می کردم از ورودم ممانعت می کند و من را به بیرون از ساختمان راهنمایی می کند، به من، صندلی تعارف کرد تا بنشینم. انگار نه انگار که من خبرنگارم. عین یک دوست شروع کرد به صحبت کردن و معرفی مرکز و ساکنانش و مراجعه کنندگانش.از نگاه همایونی انگار می خواندم این شعر را که « هر چه می خواهد دل تنگت بپرس».
**هم معتاد و هم تن فروش
همایونی به ۱۵ ، ۱۶ زنی اشاره کرد که تقریبا هر شب به شلتر می آیند برای استراحت. البته شلتر هفت تا تخت بیشتر نداشت اما بالای هر کمد، چند تایی پتو و بالش بود برای آنها که جا نداشتند تا روی تخت بخوابند.
همایونی می گفت: اینجا هم DIC هست و هم شلتر (هر دو ویژه خانم ها) به شمار می آید. یعنی برخی از خانم ها، فقط می آیند به صورت سرپایی از ما خدمت می گیرند مثلا سرنگ یا کاندوم مجانی می گیرند و یا HIV داشتن احتمالی خود را تست می کنند. اما ما به اندازه ۳۵ تا ۴۰ نفر در روز در سه وعده به مراجعین و زنان کارتن خواب، غذا می دهیم. حتی استفاده از حمام هم برای آنها مجانی است. یعنی اگر زنی کارتن خواب به ما مراجعه کند و بخواهد، حمام برود، مانعی وجود ندارد.
یک سوال توی گلویم گیر کرده است و آن اینکه چرا برخی از این خانم ها با وجود کارتن خواب و معتاد بودنشان، اینقدر تمیز هستند؟ درست مثل نسرین* خانمی که در ابتدا دیده بودم.
همایونی جواب داد: این خانم های مرتبی که می بینی، اول که به شلتر می آیند اینطور نیستند. بوی دود و کثافت می دهند طوری که نمی شود تحملشان کرد. به همین علت، ابتدا آنها را می فرستیم حمام و لباس تمیز به آنها می پوشانیم. همین نسرین را که می بینید و فکر می کنید که اصلا کارتن خوابی به او نمی آید، بدو ورودش اینطور نبود! از بس سیاه و کثیف بود، نمی شد به او نگاه کنی. الانش را نگاه نکنید شیک است باید قبلش را می دیدید.
- یعنی منظورتان این است که معتاد هم هست؟!
-البته که هست بیشترشان معتاد هستند و برای گذران امور تن فروشی هم می کنند.
-یعنی این نسرین که می گویید، تن فروش است؟!
-این! اینکه ۵۰ ( سال) رو رد کرده!
-تازه سه تا هم دختر و سه تا داماد داره.
دیگر این بار زل زدم به نسرین و نمی توانستم چشم از چشم نسرین بردارم.
باورم نمی شد آنکه، چشمانی به زلالی دریا آبی داشت و فکر می کردم که چقدر مهربان است که البته بود اما به گفته خانم همایونی کمی از سلامت عقل بی بهره.
همایونی می گفت: دخترهای نسرین او را طرد کرده اند. یک بار یکی از دخترهایش، طلاق طلاق کشی داشت و داماد نسرین به نسرین گفته بود، دخترت را طلاق می دهم، بیا با هم باشیم.نسرین آنطور که خودش تعریف می کند در تهران، صاحب خانه ای بزرگ و ثروتی بوده است اما اینکه چه شده به این فلاکت افتاده است در موردش چیزی نگفته است. فکر می کنم شما از تمیزی و شیکی این ها تعجب کرده اید الان ظهر است و سروکله یکی پیدا می شود که اصلا باورتان نمی شود کارتن خواب است.
چند دقیقه ای از این صحبت ها نمی گذشت که زنی با هفت قلم آرایش که کاپشنی نارنجی، یک شلوار Leg و یک جفت کفش کتانی سفید پوشیده بود از در، داخل آمد. موهای رنگ شده اش جلب توجه می کرد.
همایونی، آهسته گفت: این همانی است که می گویم. اسمش میتراست. هر چه پول در می آورد صرف دکتر متخصص پوست و انواع و اقسام کِرِم های آرایشی و بهداشتی می کند. یک روز داشت گریه می کرد گفتم؛ چی شده!؟ جواب داد؛ یکی از کِرِم هام تموم شده!
** بارداری به خاطر نرفتن به کمپ ترک اعتیاد
یکی دیگر از این زنان به اتاق همایونی آمد تا چیزی بگوید.فکر کردم به گویش لری حرف می زند که من اصلا نمی فهمم بعدا به من گفتند؛ با زبان « لک» حرف می زده است.
به همایونی گفتم: این، یکی چه می گوید؟
-هیچی. کاندوم می خواهد.
- برای خودش؟
- ظاهرا نه. می گوید برای دوستش می خواهد اما احتمالا برای خودش می خواهد.
- یعنی خجالت می کشند که از شما کاندوم بگیرند؟!
- بیشترشان بله. خجالت می کشند.
میزی در گوشه ای از هال قرار داشت. به گفته همایونی، کاندوم ها را هر روز روی میز می گذارند تا خانم ها بردارند.
همایونی، با لبخند ادامه داد: گاهی اوقات چشم که از چشم بر می داریم و سرمان را که بر می گردانیم، می بینیم کاندوم ها نیست. همه را بر می دارند. گاهی اوقات هم مثل سمیرا ( همانکه لک حرف می زد) به ما می گویند برای دوستشان می خواهند ما هم چیزی نمی گوییم به آنها کاندوم ها را می دهیم. برای ما سلامت آنها مهم است. مهم نیست برای چه کسی می برند.
-این سمیرا که الان آمد داخل اتاق، کارتن خواب و معتاد است؟
-نه. الان نیست. قبلا بود. الان از یکسال،۲۰ روز مانده که پاک شده است. شیشه می کشید. بعد از اینکه پاک شد، پول هایش را جمع کرد و اتاقی در حومه شهر گرفت. اما فقط یک اتاق هست و سرویس بهداشتی ندارد به همین علت هر روز می آید اینجا، هم سه وعده غذا را می گیرد و هم اگر به شستشو نیاز داشت، حمام اینجا را می رود. یک بچه هم به دنیا آورد که می گوید بچه دست شوهرش هست!
-چه وقت بچه را به دنیا آورد؟
-وقتی که معتاد بود؟
-چطوری؟
-بعضی از این زنان معتاد و کارتن خواب برای اینکه گرفتار دستگیری و کمپ ترک اعتیاد نشوند، عمدا حامله می شوند تا کسی کاری به کار آنها نداشته باشد و به کمپ نروند؟
-واقعا؟! یعنی اگر زنی حامله باشد دیگر به کمپ نمی رود؟!
-ظاهرا که همین طور هست. سمیرا در عالم اعتیاد، یک بچه هم آورد.
-بیچاره بچه!
یادم آمد که چند سال پیش برای تهیه گزارشی به یکی از بیمارستان های دولتی تهران رفتم. مترون آن بیمارستان هم به این زاد و ولد ها اشاره می کرد. اینکه زنان معتاد و فقیر برای زایمان به این بیمارستان مراجعه می کردند اما بعد ، یواشکی نوزاد را جا می گذاشتند و فرار می کردند. آن وقت مددکاری روی دست نوزادی بود که مجبور می شد مسئولان بهزیستی را برای بردن نوزاد خبرکند.
الان هم دارد همین اتفاق می افتد. همایونی می گفت: در بیمارستان های دولتی خرم آباد هم هستند زنان معتادی که حامله اند و برای وضع حمل به بیمارستان مراجعه می کنند و بیشتر آنها سر فرصت در حالی که نوزاد را در بیمارستان می گذارند، فرار را بر قرار ترجیح می دهند.
مساله فقط این نیست. یک مشکل دیگر هم وجود دارد و آن اینکه آیا این نوزادان زنان معتاد، سالم هستند؟ مثلا خودشان معتاد یا به عفونت HIV مبتلا نیستند؟
خیلی تلاش می کنم پیشداوری و قضاوت نکنم اما به هر حال، صرف نظر از اینکه خبرنگارم، می خواهم نظر خودم را به عنوان یک انسان بدهم. «این کار یک جنایت است».
** آزمایش ندادن به خاطر ترس از بیماری
دراین گیرو دار و زنان رنگ و وارنگ و برخی پرزانته(آرایش کرده) بودند کسانی که معلوم بود واقعا کارتن خواب هستند. مثل آن زنی که در هال نشسته بود و داشت توی کیفش به دنبال چیزی می گشت. انگار تیک داشت در آن یک ساعتی که در شلتر بودم مدام سرش توی کیف بود. آخرش، بی نتیجه بدون اینکه از کیفش چیزی پیدا کند، برخاست و به سمت دستشویی روانه شد. داشت دولا راه می رفت. همایونی می گفت که مریض است و می ترسد برود آزمایش دهد. چون حدس می زند که اچ آی وی یا هر عفونت دیگری داشته باشد. داستان این زن هم جالب است. به گفته همایونی با پسری در حدود ۲۲ یا ۲۳ ساله، تک فرزند و پولدار دوست می شود و عقد می کند.
همایونی می گفت: نمی دانید که پدر و مادر پسر، چه بلوایی به پا کردند و چقدر بابت این عقد ناراحت بودند اما فایده ای نداشت.
-الان پسره کجاست؟
-کجا باشه خوبه؟ زندان دیگه.
-مگه اون هم معتاد بود.
-البته که بود. این اعتیاد بد دردی است. گرفتار که شوی نمی دانی چه می کنی.
روی میزی که همایونی می گفت، کاندوم ها را هر روز روی آن می گذارند، زنی دیگر با چادری مشکی نشسته بود. زن جوان از جایش بلند شد و به سمت پارچ قرمز آب رفت تا آب بخورد. چادر به مانتوش چسبیده بود. یک لیوان آب خورد و با لبخند به لری چیزی به همایونی گفت. وقتی می خندید، دندان های نداشته اش معلوم بود. فقط دو عدد دندان در فک بالا داشت و بقیه را کشیده بود. دوباره رفت کنار میز روی صندلی نشست. بعد دستش را زیر سرش روی میز قرار داد. چرتش گرفت و خوابید.
ظهر بود و بوی خورشت قیمه تمام فضای شلتر را گرفته بود. ناهار را برای هر که در آن شلتر بود توی ظرف های یک بار مصرف می آوردند و همه قیمه به دست می رفتند به اتاقی به اصطلاح اتاق ناهار خوری تا غذای خود را بخورند.
نسرین که می رفت و می آمد و به من انواع و اقسام خوراکی ها را تعارف می کرد. یک بار یک مشت آجیل، یک بار بیسکویت و یک بار هم ناهار قیمه را.
همایونی می گفت که نسرین گویا از شما خوشش آمده است!
ته گلویم خشک شده بود. برایم چای با یک قندان قند و دو تا شکلات روی قندها آوردند. خیلی بی ادبی بود اگر چای را نمی نوشیدم. چای را با شکلات سرکشیدم.
**یک مورد موفق
حین سرکشیدن چای بود که زنی قبراق! متفاوت از دیگران از در شلتر، وارد شد. چقدر سرحال بود! واقعا سرحال. اسمش را گفتند فاطمه است. همایونی می گفت که ترک کرده و در زمان حاضر یکسال و چهار ماه است که شیشه و هروئین را کنار گذاشته است.
این عالی بود. یک نمونه فوق العاده در بین این همه زن کارتن خواب. فاطمه، دیگر کارتن خواب نبود. بافتنی می کرد و با هنرش کسب درآمد داشت. داشت لری حرف می زد که خانم همایونی گفت: این خانم، لری بلد نیست از تهران آمده است.
فاطمه خجالت می کشید ساده حرف بزند. تلاش می کرد به لری حرف نزند اما وسط حرف هایش که می رسید با لهجه دیگری ادامه می داد. به هر حال آنچنان که داشت لری و فارسی ساده را قاطی حرف می زد یکسری مدال پلاستیکی رنگی به من نشان داد.
-این ها چی هست؟
-مدال هامه خانوم.
همایونی گفت: فاطمه از اعضای NA (انجمن معتادان گمنام) هست و هر کدام از این مدال ها با رنگ هایشان یک مفهوم دارد. مثلا مدال سفید، خوشامدگویی گروه NA هست و مدال های نارنجی، قرمز و زرد و رنگ های دیگر هر کدام یک معنا دارد. روی هر مدال چیز نوشته شده است روی یکی نوشته است ۶۰ روز (۶۰ روز از پاکی گذشته است)، روی یکی نوشته است یک سال ( یک سال از پاکی گذشته است) و ...
فاطمه چقدر به این پاکی افتخار می کرد و قسم می خورد که دیگر سراغ هیچ موادی نمی رود. می گفت: هر روز می آیم و تست پاکی را به خانم همایونی می دهم. اینطوری خانم همایونی مطمئن می شود که سراغ مواد نرفته ام.
فاطمه کمی هم چاق شده بود و چقدر راضی از این چاق شدنش. می گفت: خانم! نمی دانید یک سال پیش چه اوضاعی داشتم. ۳۰ ،۴۰ کیلو بیشتر نبودم تمام صورتم گود رفته بود. نمی شدقیافه ام را ببینی.
-از آن روزها عکس هم داری؟
-عکس! نه. آن موقع ها به حال خودم نبودم که عکس بگیرم.
همایونی در این میان، به کمک فاطمه آمد و گفت: آن اول ها نمی توانستیم قیافه فاطمه را درست ببینیم. آنقدر که قیافه درهمی داشت. یک روز به زور دستگیرش می کنند و به کمپ ترک اعتیاد می برندش که ترک کند همانجا تصمیم می گیرد که در کمپ بماند. به جای ۲۱ روز، ۶ ماه ماند و تا الان هم خدا را شکر پاک است و با بافتنی ، خرج خود را در می آورد. یک اتاق هم حومه شهر گرفته است اما آنجا هم حمام ندارد و اینجا هم حمام می رود و هم غذا می خورد.
فاطمه یک روسری ساتن کوتاه به سر و مانتویی که از کمر پلیسه شده بود به تن داشت. این طوری چاق تر معلوم می شد اما باکی نبود چون فاطمه خوشحال بود. با ته آرایشی هم تلاش کرده بود تا اثر چندین سال اعتیاد را از صورتش ببرد. می گفت و می خندید و من در این جمع برایش خیلی خوشحال.
فاطمه فکر می کرد که من مسئولی، چیزی هستم. به من می گفت: خانم! میشه برای ما خانم هایی که پاک شده اند و عضو NA هستند کاری کنید؟
-چه کاری؟
-ما الان جایی برای جلساتمان نداریم مجبوریم جلسه های خود را در نماز خانه یکی از پارک ها برگزار کنیم.
همایونی هم حرف های فاطمه را تایید کرد. اینکه خانم هایی که الان از اعتیاد پاک شده اند جایی برای جلسات NA ندارند. ای کاش بهزیستی بیشتر به ما می رسید.
او نکته ای دیگر را هم اشاره می کند و آن اینکه زنان معتادی که با هزار زحمت، پاک می شوند به حمایت بیشتری نیاز دارند کاش دولت آنها را حمایت می کرد. کاش سرپناهی و کاری به آنها می داد.
نزدیک ساعت ۲ بعد از ظهر است و کم کم DIC و شلتر باید تعطیل شود. همایونی می گفت: شلتر را از ۲ تا پنج بعد از ظهر تعطیل می کنیم و همه هم باید بیرون بروند.
-توی این سه ساعتی که شلتر تعطیل است این خانم ها کجا می روند؟
-امامزاده، پارک. هر جا که شد.
واقعا این سه ساعت را زنان چه می کنند؟ البته اوضاع شلتر زنان در خرم آباد به نظر می رسد حداقل از لحاظ زمان بندی بهتر از اهواز باشد. در آنجا که شلتر از هشت شب تا هشت صبح باز بود و زنان کارتن خواب، ۱۲ ساعت بیرون از شلتر بسر می بردند اما در خرم آباد سه ساعت. شلتر دارد تعطیل می شود و همایونی به زنان ساکن در آن اخطار تعطیلی را می دهد که «ناهارتان را بخورید می خواهیم تعطیل کنیم». قرار است کارکنان بعدی، شیفت را از همایونی تحویل بگیرند.
از زنان ساکن شلتر و همایونی خداحافظی کردم. آنها هم به گرمی من را بدرقه کردند. نسرین می گفت: باز هم بیاید این طرف ها.
به همایونی دم در که رسیدم گفتم: این اتاق در قهوه ای، اتاق چه کسی هست؟
او هم جواب داد: این اتاق مسئول شلتر و DIC هست که امروز نیامده است.
پله ها را پایین آمدم راننده را دیدم با چشم های کنجکاو. فکر کنم خیلی دلش می خواست بداند در آن ساختمان چه خبر است. در خودرو را باز کردم و روی صندلی نشستم. عجب روزی بود!
به این سه ساعت تعطیلی می اندیشیدم. این زنان کارتن خواب در این سه ساعت چه می کنند؟ اگر هوا خیلی سرد باشد یا خیلی گرم چه؟ کجا می روند؟
خانم «ایستام داشی»، معاون پیشگیری اداره کل بهزیستی لرستان روز قبلش در خصوص اینکه شمار مراجعان خانم به شلتر کم است ، ناراحت بود. اما من اولش خوشحال شدم از اینکه شمار مراجعان خانم به شلتر کم است. این در حالی بود که داشی نظری دیگر داشت. او می گفت: اگر این زنان مراجعه کمتری به شلتر داشته باشند یقین داشته باشید سر از خانه های تیمی در می آورند. در آنجا به آنها مواد می رسانند و آنها هم خدمت سکس می دهند.
داشی نگران سلامتی این زنان و همچنین نگران کسانی بود که با زنان کارتن خواب رابطه جنسی برقرار می کنند.
بیخود نبود که همایونی هرگز از این زنان بابت اینکه کاندوم ها را برای چه کسی می خواهند سوال نمی کرد. او هم نگران سلامتی آنها است.
گفته می شود این شلتر، تنها شلتر زنان در خرم آباد است. همایونی می گفت: تمام این زن ها آسیب دیده اند و نیازمند کمک هستند. برخی از آنها در کودکی مورد سوء استفاده جنسی نزدیکان و آشنایان خود قرار گرفته اند.
گزارش: لیلا خطیب زاده
*تمام اسامی زنان کارتن خواب این گزارش ساختگی است.